روژانروژان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

نگاره روژان

اموزه 1

                   روزگار... روزگار؛ خود، آموزگاربزرگی است کم کم یاد خواهی گرفت  تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را  این که عشق تکیه کردن نیست؛ و رفاقت، اطمینان خاطر  و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند  و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.  کم کم یاد می‌گیری  که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری  باید باغ خودت را پرورش دهی، به جای این که  منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.  یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی  که مح...
27 مهر 1393

تولد دو سالگي روژان دلبندم

  عشقم عمرم روحم اميدم تولدت مبارك                          عزيزم براي تولد دوسالگيت چه برنامه ريزيييي كرده بودم چه تداركي ميخواستم ببينم اما خب تقدير چيز ديگه اي بود به قول قديميا    هر چي كه دلم خواست، نه آن شد      هرچي كه خدا خواست همان شد اما خب نذاشتم خشك و خاي هم تموم بشه جيگرم. از چند قبل با هر اهنگي دست ميزدي و شعر تولد رو ميخوندي و ميرقصيدي. خونه مامان جون فرح بوديم . خونه رو برات با بابا ابوالفضل و خاله پريچهر تزئين كرديم و بادكنك و گوي و .... بعضي از وسايل رو هم خودم درست كرده بودم به ياد بچ...
27 مهر 1393

دلنوشته مادرانه

روزهای زندگی ام گرم میگذرد با  تو  ،   به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی با تو گرم هستم و نمیسوزد  عشقمان،    ای خورشید خاموش نشدنی همچو یک رود که آرام میگذرد،   عشق  ما نیز آرام میگذرد   و تویی سرچشمه زلال این دل ساعت  عشق  مان تمام لحظه های زندگیست ،   ای جان من  ،   مهربانی و محبتهایت،   وفاداری و  عشق  این روزهایت،   امیدی است برای خوشبختی فردایت میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،   ...
27 مهر 1393

اصفهان مهر 93

روژان خوب و قشنگم  اگه واقعا بدوني كه چقدر دوستت دارمااااا. واقعا ياد كارهات كه ميافتم دلم ريسه ميره و ميخوام توبغلم محكم بگيرمت و بوست كنم. جديدا هم خوب بلدي تو بغل خودتو لوس كني و عشوه بياي. چه نازي ميكني با چشمات.  دل منو كه ميبري . موندم اگه بزرگ بشي دل خيليا رو آب ميكني، عشقم.       مهرماه رفته بوديم اصفهان هواخوري. اولا كه به قول خاله آبجي طي طريق برات معنايي نداره هم موقع رفت و هم موقع برگشت خواب بودي. اونجا كلي توي ژارك ها بازي ميكردي. چيزي كه منو ناراحت كرد اين بود كه زاينده رود خشك خشك بود و اصلا ديگه قشنگ نبود. حالا عكسا رو كه بذارم متوجه ميشي. هوا عالي بود و خنك. كلي دنبال هم بازي كرديم. ر...
27 مهر 1393

عید غدیر 93

سلام جیگر مادر امروز عید غدیر بود و صبح که شد رفتیم خونه دختر عمه مامان جون فرح. بعدازظهر هم خونه خاله سارا دعوت بودیم.خیلی خوش گذشت عزیزم.کلی با بچه ها مرضیه مهدیه ابوالفضل پردیس و بقیه بچه ها که اونجا بودن بازی کردی و شاد بودی.پیش مهمونا شعرات خوندی قران تو خوندی انگسیلی حرف زدی،همه هم برات دست زدن و تشویقت میکردن تو هم سر شوق اومده بودیو شیرینکاری میکردی.بعدشم تو اتاق مرضیه با عروسکاش کلی بازی کردی و پشت میز تحریرش نقاشی کشیدی.منم چندتا عکس بامزه ازت گرفتم که میذارم تا ببینی خوشکلم. عزيز دلم عاشق نقاشي و نقاشي كردني فدات بشم من ...
22 مهر 1393

توفیق اجباری

سلام عشقم دو ماه هست که توفیق اجباری نصیبمان شده.عزیزم تو تقریبا یک سال و 10 ماهگیت تمام شده بود که به کاشان امدیم( به علت شكستگي دست من و استعلاجي كه داشتم)  و تا الان که تقریبا دوساله شدی  کاشانیم. روزها در پی هم میگذشت و تو بزرگ و بزرگتر میشدی.چقدر چیزی یاد گرفته ای. هر روز شیرین و شیرین تر میشوی و زبانت بسیار دلنشین و بامزه حرف میزدی.همه چیز را درک میکردی و میفهمیدی. سوره توحید را یاد گرفتی اعداد انگسیلی(به قول خودت) تا 5 رو یاد گرفته بودی.هر روز یا خونه بابا ابوالفضل مهمون بود یا ما میرفتیم مهمونی.خلاصه که شاد شاد بودی عزیزم. دیگه با مرضیه،مهدیه،کیمیا شیما و خاله ابجی بازی میکردی.شهربازی رفتیم پارک میرفتیم بازی ...
20 مهر 1393
1